اشعار علی توکلی.شعر امروز رسالتی برای آیندگان |
به خوشبختی او خیره بود...
باور نمی کرد که آینه هم دروغ گفته؛صدای هیاهو همه جارا پر کرده بود و سکوت تمام وجودش را شخم میزد...یعنی این همان است؟
آخر،همیشه فریاد زده بود که "من با تو خوشبختم". اینک اما در دستان دیگری خوشبختی را لمس می کرد... مات و مبهوت به اعماق خاطراتش زار می زد و در لب برای او میخندید. اگر کفن به تنش بود؛چشمانش فرقی با مرده ها نداشت. باز و خیره...که ناگهان یک قطره اشک خاتمه همه چیز شد... دیگر باید باور میکرد تمام شده... دلی افسرده... عمری رفته... جوانی ؛که دیگر بر نخواهد گشت...
نویسنده : علی توکلی نظرات شما عزیزان: [ دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:دل نوشته, ] [ 14:48 ] [ علی توکلی ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |